باز هم تلنگری دیگر...
امروز باز هم فهمیدم که ،
در تایید عشق و مهر و محبّت...
هیچگاه بزرگترین شیونِ پس از مرگ
نمیتواند در قیاس کوچکترین خنده قبل از آن موثّر برآید.
و چه سخت است تکرار تجربه...
باز هم تلنگری دیگر...
امروز باز هم فهمیدم که ،
در تایید عشق و مهر و محبّت...
هیچگاه بزرگترین شیونِ پس از مرگ
نمیتواند در قیاس کوچکترین خنده قبل از آن موثّر برآید.
و چه سخت است تکرار تجربه...
تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند.
و چون ابلیسام را دیدم، او را جدّی و کامل و ژرف و باوقار یافتم. او جانِ سنگینی بود. از راهِ اوست که همهچیز فرو میافتد.
با خنده میکُشند نه با خشم! خیز تا «جانِ سنگینی» را بکُشیم!
چون راهرفتن آموختم، به دویدن پرداختم. چون پروازکردن آموختم، دیگر برایِ جُنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم.
اکنون سبکبار ام؛ اکنون در پرواز؛ اکنون میبینم خویشتن را در زیرِ پایِ خویش؛ اکنون خدایی در من رقصان است.
#فردریش_نیچه